شَهر یک نَفَره

۴ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است

سال 94،برایم مثل نموداری با خط صعودی البته با شیب کاملا ملایم بوده است.سعی کردم در این سال بیش از پیش  برای زندگی کردن و لذت بردن از آن تلاش کنم.تابستان امسال دف نوازی را بعد از چهارسال شروع کردم و خوشحالم که تا به امروز بهترین رفیق و یارم بوده،چند نفر از دوستان و آشنایان نزدیک و دور به خانه بخت رفتند و لباس سفید عروسی برتن کردند.با موفقیت دو ترم دیگر دانشگاه را نیز گذراندم و حالا دانشجوی ترم ششم هستم.میخواستم بیشتر کتاب بخوانم،نه وقتش را داشتم و نه حوصله.میخواستم بنویسم،حرفهایم ته کشیده بود.میخواستم سرکار بروم و دوتا اسکناس بیشتر در جیبم بگذارم،پارتی نداشتم.میخواستم دوستش داشته باشم،اما حجم توخالی ش در ذهن کوچکم بزرگ شده بود.میخواستم تدوین گری را از "ب" یاد بگیرم که بعد از یک جلسه آموزش دیگر ندیدمش.این ها و خیلی چیزهای دیگر مسبب شیب ملایم نمودار سال 94 شدند.اما با همه این تفاسیر،امسال را دوست داشتم،سالی که مثل یک بچه آرام و بی آزار و اذیت کنارم بود و گذشت.استرس آمدن 365 روزی را دارم که فردا صبح وارد خانه مان میشود.امیدوارم با کفش های رنگی ش بهترین قدم ها را تجربه کنید.

دیروز که با تنی یخ بسته و دستان قرمزِ پوست ترک خورده بعد از چهل و پنج دقیقه یک تاکسی دلش به رحم آمد و به داد ما رسید،باور نمیکردم فردی که در دوقدمی من ایستاده،به خاطر فرهنگ نادرست مردم در مترو،حاضر است چهل و پنج دقیقه در سرمای تجریش بلرزد ولی تصور نکند که بعد از چهل و پنج دقیقه میتواند در خانه ش یک چای درست و حسابی وگرم،خودش را مهمان کند.بعد از محبت راننده مِن باب سوار کردن سه مسافر منجمد شده،قصد کرده بودم فردی که در دوقدمی ام ایستاده را با دستان خودم خفه کنم تا اینکه هندزفری اش را به ما معرفی کرد:این لِفته و این رایت.من به خانم یا آقای رایت سلام کردم و با احترام آغشته به حرص چپاندم توی گوشم.بعد از چند لحظه همان فردی که تا نیم ساعت قبلش در دوقدمی م ایستاده بود و قصد داشتم خفه ش کنم،با موزیکی که برایمان گذاشت گند زد به سیستم خشم وجودم."یادِ یار" حجت اشرف زاده چیز کمی نبود.گفتم:خیلی قشنگه..به آدم آرامش میده..مرسی.گفت:موسیقی که توکافه پخش می شد رو شنیدید؟تا آمدم بگویم بله بسیار عالی و خوش رنگ و دلنشین بود،"میم" عزیز،دوست نازنینم گفت:وا..مگه آهنگی پخش کردین؟حالا بعد از چهل و پنج دقیقه کنار آن فردی که قصد خفه کردنش را داشتم،حس رضایت داشتم.ترانه خیلی از آهنگ ها را از خوانندگان مختلف حفظ بود و با تمام لذت برای مان شعر میخواند،برای خواندن پیام های توی این باکس گوشی اش از ما اجازه میگرفت.آدم ها را می دید،نگاهشان را میخواند.بعد تر که برایمان حرف زد،فهمیدم که برای اکثر دور و بر و اطرافیانش وقت میگذارد.با جدیت گفت که برای خرید کادوی ولنتاین برای "او"یش یک ماه وقت گذاشته.بعد ازیک ساعت و نیم گشت و گذارمان که  درنهایت به میدان انقلاب ختم شد،با خود گفتم "ای کاش به خفه کردن ش فکر نمیکردم و او را از مرگ احتمالی نجات می دادم".

تا بحال شده ساعت یک و سی دقیقه بامداد در خیابان های خیس و نم خورده تهران قدم بزنید؟خدا را شاهد میگیرم که بعد از دیدن حوریان بهشتی،بزرگترین سورپرایز خدایِ جان لمس حس لطیف  باران خورده شهری است که در سکوت زلال شب،نرم نرمک به خواب میرود.

وقتی سردر خوابگاه را رد میکنی،یعنی زمانی که کارت دانشجوییت را با مصیبت فراوان از میان خرت و پرت های زیپ کنار کیف پیدا میکنی و آن را روی گیت قرار می دهی،خانم حراست از پشت پنجره مربعی،لبخندی نه چندان گشاد تحویلت می دهد که "خب،می تونی بیای تو"؛در این زمان  باید از بین دوراهی بعد از سردر،یک راه را انتخاب کنی که از قضا من و "ر" همیشه طولانی ترین راه را انتخاب میکنیم.حس میکنم خدا آن قسمت از آسمان را با روسری ستاره ها پوشانده و چه لذت بالاتر از اینکه روسری ستاره ها روی سرت باشد."ر" در شب گردی سه شنبه شب هایمان،در اولین پیچ منتهی به ساختمان خوابگاه،گوشه ای می ایستد و دوکف دستش را روی هم فشار میدهد،بعد سرش را بالا نگه میدارد تا روسری ستاره ها را با تلسکوپ نامرئی چشمانش،دقیق تر از همیشه ببنید،حدود چهل ثانیه(کمتر یا بیشترش را به یاد ندارم) چشمانش را میبیندد،آرزو میکند و بعد از رفت و برگشت کوتاه اکسیژن به ریه هایش،می گوید برویم. این ها را نگفتم که مغزتان از حرف هایم باد کند یا خسته تان کنم.خواستم بگویم هنوز هم هستند آدم هائیکه کنار شلوغی های روزگار،اعتقاد های قشنگ و نابشان را هیچ زمان فراموش نمی کنند.