شَهر یک نَفَره

۳ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

دیشب که آن فیلم لعنتی را دیده بودم و دلم گرفته بود و تا ناکجا خودم را از شر هق هق گریه زیر پتو پنهان کرده بودم،به شبی فکر کردم که پیام داد «گریه هاتو کردی؟» و من چقدر تعجب کرده بودم و او را خنگ فرض کرده بودم که این چه سوال مسخره ای ست؟آخر شب وقت خوابیدن است نه گریه و اشک و آه.اما همین دیشب فهمیدم که من خنگم.خنگ بودم که حرفهایش را جدی نگرفته بودم و خنده مضحکانه ای زده بودم.همین دیشب بود که از شدت حساب و کتاب کردن و فکر کردن به آینده م سر درد گرفتم.فکر کردن به آینده چرت ترین کاری ست که میتواند مثل یک سوهان مغزم را فرسایش دهد.خصوصا منی که به خاطر چیزهایی که هیچ وقت برایم اولویت نبودند،روهایم را به باد سپردم.

میدانی بدترین جای قصه زندگی کجاست؟همان زمانی که شدت تنفرت نسبت به فردی که روزی نام «دوست» را یدک میکشید،به حدی برسد که آرزو کنی دیوار خرابه و جلبک بسته بین تان خرد شود و هیچ نخ پوسیده ای شما دو آدم را بهم وصل نکند.

امروز که کتاب «محمد شمس لنگرودی» را برای بار دوم خواندم،به مهسا پیام دادم که دلم پر میزند برای سپاس از قلمش، او را سفت در آغوش بگیرم،شاید هم به دلیل جذابیت چهره معصومش،ماچم را برایش با پست پیشتاز بفرستم.به راستی که این فرد ماچیدنی است:)


*عنوان مجموعه شعرش از نشر چشمه