شَهر یک نَفَره

۲ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

در جامعه ای زندگی می کنم که با جان کندن،برای یک دانشجو که من باشم،شغل مناسب جور میشود.به مرور زمان متوجه شدم که باید تغییری حاصل شود؛چرا که قید «جان کندن» دیگر معنی درستی به جمله نمی دهد و بیشتر،واژه «عمرا» کاربرد دارد.هر شغلی که میخواهم پی اش را بگیرم،تمام وقت است و آنی هم که پاره وقت است ویژه سایرین در صف،نه دانشجویی که من باشم.راهی که پیش رویم است،یک جاده آسفالت ساده بدون چاله و چوله نیست.یک خاکی طولانیِ بی حامی ست.دو طرف جاده ویترین هایی ساخته شده از جنس آرزوها و خواسته هایم.دستم را که برای لمس کردنشان جلو میبرم،جریان دویست وُلتی مرا  از زمین می کَند و همراه خود می برد.به جایی که یک مشت صدا توی گوشم فریاد می زنند که«الان نمی شود».ساعاتی می گذرند که میخواهم باشم اما نیستم.می شنوم، می بینم اما به محض یادآوری «الان نمی شود» ها،بُغضی توی گلویم گیر می کند و مثل توپ چِل تیکه آرام آرام بزرگ می شود.
پناه آوردم به blog.ir از شر blogfa.com