شَهر یک نَفَره

۲ مطلب در آذر ۱۳۹۶ ثبت شده است

از یک جایی به بعدکه خاطرم نیست کجابود،تصمیم گرفتم تمام بالا و پایین های زندگی که نوک انگشتانم هم بهشان نمیرسد را بپذیرم.صبور نبودم،هنوز هم نیستم.اما سکوت کردن را از بَرم.اینکه با پشت دست بزنم پشت بغض هایم و سکوت کنم،بِدوم و نَرسم و سکوت کنم.طلب کنم و دورشود و سکوت کنم.درخواست انصراف از دانشگاه را بدهم و نگذارند و سکوت کنم.شنبه و یکشنبه های قزوین و سرمای طاقت فرسا و تنهایی هاش با وجودم عجین شوند و سکوت کنم.صبور نبودم.هنوز هم نیستم.خسته م اما.از هیچ گهی نشدن.از اینکه در کودکی به خودم قول دادم و بدقولی کردم.اینکه روزی بروم دیزنی لند را از نزدیک ببینم و نرفتم وندیدم.اینکه استاد موسیقی م آدم حسابی باشد و بیشتر از قبل ترغیبم کند برای ادامه دادن و پس نکشیدن که آدم نبود چه برسد به حسابی اش.اینکه هی بخواهم روزها کش بیایند و به شبانه روز 10 ساعت دیگر اضافه شود،آن هم تا چشمانت را روهم میگذاری،با پوزخندی نه چندان دلچسب مواجه میشوی و رنگ سیاهی که هر روز زودتر از روز قبل،به آسمان پاشیده میشود.صبور نبودم.هنوز هم نیستم.اما ته ته دلم،آنجا که تا کم آوردن و زدن زیر همه چیز صد قدم فاصله دارد،امید دارم.نه واهی،که واقعی.امیدی که میگوید میتوانی.میشود.میشنوم.اما این بار صدای خودم را.میتوانم.میشود.

مِن بعد باید از هق هق هایی که از شدت عصبانیت توی گلویم یکی پس از دیگری مثل توپ منفجر میشوند هم بترسم. هق هق های لعنتی ای که قشنگترین تابلوی اتاقم،همانی که با پونز های رنگی رنگی به دیوار وصل ش کرده بودم را از دستم گرفتند،کوبیدند روی صندلی.نه یکبار و دوبار.سه بار؟نمیدانم،به شمارش عدد نرسید.یعنی فرصت نشد.به خودم که آمدم،من بودم و جای خالی اش و سردردی که امانم را گوش تا گوش بریده بود.