شَهر یک نَفَره

۵ مطلب در مرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

نمیدانم چرا ولی بی هوا هوس کردم سری به وبلاگ قدیمی و نوشته های خاک خورده م بزنم که از صدقه سر فعالیت مثبت بلاگفا،دوسال گذشته،آرشیو ناقص شد و امید من از ادامه نوشتن در مکانی که حس میکردم امن ترین جاست ناقص تر.باورش سخت است اما نوشته های سال نود و سه تا حدی مرا شوک زده کردند.بعضی از پست ها را دوبار میخواندم تا اطمینان پیداکنم خودم آنها رانوشتم.خودم را جای فردی میگذارم که از فاصله ای نسبتا دور مرا پرسش گرانه و حتی سرزنش گر نگاهم میکند«با سنی که داشتی و معدود کتابهایی که خونده بودی،فکر میکردی سه سال بعد با حسرتی که هر لحظه پر رنگ تر میشه،خودت رو از نوشتن کلماتی که روز و شب،مدام توی ذهنت پرسه میزنند محروم کنی؟»درست است که نه یا بله،پاسخ کامل و درستی برای این سوال نیست ولی به قطع می توانم بگویم که دلم برای زدن «صاعقه»ی نوشتن در بخش خاکستری مغزم پر میکشد.

مهتاب:علی من یه چیزی تو سرمه که باید بهم بگی.ما چند ماه باهم بودیم.چی شد تصمیم گرفتی راستشو بگی؟
علی:دیروز که تو اون رستوران بین راهی بودیم،تو یه جوک گفتی،بعد انقدر خندیدی غذا ریخت رو آستین ات.رفتی آستین ات رو بشوری،یه 2-3 دقیقه طول کشید. من تو همه اون 2-3 دقیقه به پالتوت،به کیف ات،به قاشق ات که اون جوری کنار بشقاب ات گذاشته بودی،به عروسک جا سوئیچی ات،حتی به هوای نفست که اونجا رو پرکرده بود فکر می کردم.بعد احساس کردم تو اولین آدمی هستی که انقدر بهم نزدیکه،انقدر راحت زندگی میکنه،حرف میزنه،می خنده،برای همین نمی خواستم دیگه به این دروغ ادامه بدم.
مهتاب:علی،من از اینکه با کسی زندگی کنم که ظرف چند ساعت چند بار غافلگیرم کنه می ترسم.باید فکر کنم،فقط همینه،چیز دیگه ای هم نیست.

|کوآلا|

تنهایی گاهی بدجور می آید و خفتت می کند. دستش را می اندازد دور گلویت. پاهایش را چفت می‌کند دورت و خنده ی کثیفش را از روی صورتش پاک نمی کند.تنهایی می آید،‌می نشیند در آغوشت. دست می کشد بر روی موهایت، با تو چای می نوشد. با تو دوش می گیرد. با تو می ایستد پشت پنجره ی اداره. خودش را می چپاند در دل سیگارت . تنهایی میکروبی می شود که می چسبد به پیراهن دکلته ات. با تو می آید مهمانی؛با تو می رقصد. می شود تکه ی شیرینی، می چسبد به رژ لبت.می رود می نشیند ته کیف دستی ات. می شود شعر منتشر شده ی فلان کانال تلگرامی. تنهایی می شود کوآلا، آویزان، همیشگی. می شود حیوان قشنگ و دلبر. با دستهایی که دورت چفت کرده است دلبری می کند برایت. که چه؟ که من هستم، تنها کسی هستم که تنهایت نمی گذارم.دست هایش را می کنی از خودت. آرام و آهسته، با متانت او را می نشانی گوشه ای از شهر. شروع می کنی به دویدن. دور می شوی و تنهایی را می گذاری سر راه. می دوی. می دوی. می دوی....اما یک ماه بعد، سی و هشت روز بعد،‌ در قاعدگی، در سرماخوردگی،‌در وسط رقص یک مهمانی شاد، وسط ساعت اداری....درست در زمانی که فکرش را هم نمی کنی، کسی به پایت می زند .کوآلای کوچک پاهایت را می چسبد و آرام آرام بالا می آید. دست می اندازت دور گردنت و یک لبخند کثیف تحویلت می دهد.

وای به این روزها...

وای...

هورمونهای بدنم میرقصند و من در آغاز بیست و دوسالگی،نگران تمام شدن دستمال کاغذی های خانه هستم.گریه امان نمی دهد..