شَهر یک نَفَره

تاریخ روزهای خاص در یک یا چند ساعت  با هر نام و نشان و کلیدی باید ثبت شود:

-یادم باشد،تاریخ بیست و پنجم شهریور ماه هزار سیصد نود پنج..یادم باشد وقتی بسته را گذاشت توی آغوشم،از خوشحالی زبانم بند آمده بود.

-یادم باشد،تاریخ سی ام شهریور ماه هزارسیصد نود پنج..یادم باشد از شدت بغض و ناراحتی،بدترین حال را در بدترین جای دنیا تجربه کردم.


+مابقی روزها را با این عنوان بگذاریم:خوب یا متوسط.خوب ها و متوسط ها تاریخ ندارند.

روز جمعه،خودش را کشان کشان به سمت غروب و شب می برد در حالیکه نمی داند این اولین بار بوده است به گمانم که روزی به نام «جمعه» برایم چیزی با صفت «خیلی خوب» تلقی شده.قابلمه آبی رنگ ماکارونی با ته دیگ سیب زمینی که شش ساعت است روی اجاق گاز جا خوش کرده،محصول دستانِ من است.جمع آوریِ امروز خانه،محصول دستان من است.خواندن بخشی از کتاب دوست داشتنیِ«مالیخولیای محبوب من» محصول دستان من است که آن را مقابل نگاهم قرار دادند.راستی تا یادم نرفته بگویم برای روز های جمعه تان با حداقل برنامه ریزی بهترین لذت را تجربه کنید.مطمئن باشید پشیمان نخواهید شد:)


متاسفم...برای وقتی که گذاشتم و این فیلم را دیدم،گرچه از اواسطش،آنقدر بی حوصله م کرده بود که ترجیح میدادم تنها برای رفع عذاب وجدان تا انتها ببینم بلکه شاید معجزه ای در این میان اتفاق بیفتد و این همه آشفتگی که دیالوگ ها را آغشته به خود کرده بود تمام شود،اما نشد که نشد.ابتدای فیلم،«میثم» که درواقع نقش اصلی فیلم را بازی می کند،صابونی در اختیار تماشاگران می گذارد تا به دل مبارکشان بزنند؛چرا که قرار است از معضلی به نام «ازدواج موقت» صحبت شود و راههای مقابله با آن،که خداراشکر توضیح ناقص این موضوع در حد یک دقیقه هم در کل فیلم مشهود نیست.واقعا باید تاسف خورد برای چنین فیلمنامه هایی.

امروز برای خودم یک مداد چشم خریدم.این تنها یک جمله ساده خبری نیست که در چند ثانیه بخوانید و در انتها نقطه.لذت خرید چیزهای کوچکی که حالم را خوب می کند،بهترین اتفاق در آن لحظه یا دقیقه از روز است.هر صبح مقدار جزئی پول برمی دارم در گوشه ای از کیف پولم می چپانم و ته دل می گویم"این برای تو".چشمم به دنبال اتصال هر چیزی که باشد برایش تهیه میکنم تا این اتصال چشمی به راحتی هر چه تمام تر شکل بگیرد و آخ!!!نمیدانی دلم قنج میرود، ازبس که از کاری که می کنم،راضی م حتی اگر از نظر دیگران پول دور ریختن باشد.یاد روزی افتادم که برای انجام کاراموزی از دماوند خسته و کوفته برگشته بودیم و با "میم" در مترو چرت میزدیم.ساعت دو بعد از ظهر بود یکهو دلم خواست ایستگاه "انقلاب" پیاده شوم و شدم.درنهایت با حالی خوش به خانه آمدم به همراه دو عدد کتاب دوست داشتنی.به زودی زود استارت خوانش اولین کتاب زده خواهد شد و برش هایی از آن را نیز همین جا خواهم نوشت تا باهم لذت ببریم:))

+به علاقه تان نسبت به هر موجود جاندار و بی جان ارزش قایل شوید:)


+چقدر جک را دوست دارم..کلماتی که در ذهنش جای گرفته اند،اعتقاداتش،حتی لحن صحبت کردنش بی نظیر است.

+ببینید با جان و دل :)

دیشب که آن فیلم لعنتی را دیده بودم و دلم گرفته بود و تا ناکجا خودم را از شر هق هق گریه زیر پتو پنهان کرده بودم،به شبی فکر کردم که پیام داد «گریه هاتو کردی؟» و من چقدر تعجب کرده بودم و او را خنگ فرض کرده بودم که این چه سوال مسخره ای ست؟آخر شب وقت خوابیدن است نه گریه و اشک و آه.اما همین دیشب فهمیدم که من خنگم.خنگ بودم که حرفهایش را جدی نگرفته بودم و خنده مضحکانه ای زده بودم.همین دیشب بود که از شدت حساب و کتاب کردن و فکر کردن به آینده م سر درد گرفتم.فکر کردن به آینده چرت ترین کاری ست که میتواند مثل یک سوهان مغزم را فرسایش دهد.خصوصا منی که به خاطر چیزهایی که هیچ وقت برایم اولویت نبودند،روهایم را به باد سپردم.

میدانی بدترین جای قصه زندگی کجاست؟همان زمانی که شدت تنفرت نسبت به فردی که روزی نام «دوست» را یدک میکشید،به حدی برسد که آرزو کنی دیوار خرابه و جلبک بسته بین تان خرد شود و هیچ نخ پوسیده ای شما دو آدم را بهم وصل نکند.

امروز که کتاب «محمد شمس لنگرودی» را برای بار دوم خواندم،به مهسا پیام دادم که دلم پر میزند برای سپاس از قلمش، او را سفت در آغوش بگیرم،شاید هم به دلیل جذابیت چهره معصومش،ماچم را برایش با پست پیشتاز بفرستم.به راستی که این فرد ماچیدنی است:)


*عنوان مجموعه شعرش از نشر چشمه