شَهر یک نَفَره

صبح میشه این شب..صبر داشته باش..

وقت هایی که دل و دماغ هیچ کاری نداری و فقط زمزمه رفتنه که چشم و گوش و حلقت رو پرکرده،همون زمان که ترمز بریدی و هر چی با پا روش میکوبی هم فایده ای نداره،یک چیز و تنها یک چیز میتونه آرومت کنه.«نوشتن».

هیچ چیز جز روزهای جهنمی تابستان که میتواند به خودی خود جذاب و شیرین و دلبر باشد اما از صدقه سری مانتو شلوار مشکی و مقنعه سورمه ای، نفرت انگیز ترین رخداد طبیعی دنیاست،توانایی برانگیختن حالت تهوع ام نسبت به جنسیت«دختر بودن» را ندارد. 

مثل بچه هایی که از تمام شدن تعطیلات بیزارند و با دیدن تبلیغ فیلم های تلوزیونی که در سیزدهم فروردین ماه پخش میشوند بغض توی گلویشان خیمه میزند،غمگین ام.راستش را بگویم.بیزارم از شنبه ای که هر چقدر دورش بزنم باز مرا پیدا خواهد کرد.از بیدار شدن های شش صبح و پخش شدن آلارم با صدای خواننده ای که نمیدانم اول هر صبح چه میگوید که من در مقابل،خفه شویی نثارش میکنم و تنم را به زور از تخت جدا میکنم.از شبهایی که با روح و جسم خسته روی مبل می افتم و برای بار نمیدانم چند هزارم به مامان تاکید میکنم که دیگر فردا سرکار نخواهم رفت.اما او و حتی دیگران نمیدانند «ناچار بودن»چه دردی دارد.

تابحال ناچار شده ای کاری را انجام دهی که نه علاقه ای به آن داری و نه حق و حقوق درست و حسابی دارد و نه بیمه دارد و نه مرخصی  و نه...؟!

اما من ناچار شده ام..

بعد از ماهها به این نتیجه رسیده ام که ناچاری تنها بیماری ست که درمان ندارد.تنها باید بمانی و آنقدر ادامه دهی تا بتوانی به مرور زمان آدمی که میخواهی در آینده شوی را آجر روی آجر بسازی.آرزوهایت که چندی پیش خواسته های تو از این زندگی بودند را محکم تر از قبل در آغوش بگیری و برای به وقوع پیوستن آنها بیشتر از قبل بدوی.میدانی چرا؟!چون تو ناچاری و ناچاری تنها بیماری ست که درمان ندارد.

و بالاخره یک روز سر وکله ش در زندگی مان پیدا میشود؛ تک آرزوی ته نشین شده دلمان را میگویم.من؟بالاخره یک روز اینجا مینویسم که بعد از بافتن موهایم دوربین محبوبم را در دست گرفتم و از خود واقعی نقش بسته در آینه که چندین سال انتظارش را میکشیدم عکس گرفتم تا یادم بماند که دیگر «رسیدن»،رویا نیست..

عصرهایی که در "وصال" قدم میزنم را هیچ وقت فراموش نخواهم کرد...
تک دانه «امید»،همان که همیشه حتی در سخت ترین شرایط هم ته دلم وول میخورد و میگفت"هی..من با توام..نترس..بزن بریم"کپک زده.از بچگی یاد گرفته ام چیزی که کپک میزند را باید هر چه سریع تر دور انداخت چرا که دیگر به هیچ دردی نمیخورد.نا امیدی خوب نیست.اما من با «امید» کپک زده م چه کنم؟!

مسواک را از دهانم کشیدم بیرون زل زدم به کف دهانم.کورمال کورمال رد چیزی را توی ذهنم دنبال کردم.از جایم تکان نخوردم.نمی خواستم چیزی مانع کارم بشود.آرزو کردم دنیا بایستد تا من بروم به جایی که نمی دانستم کجاست. باید می رفتم.چاره ای نداشتم.با ذره ذره وجودم می خواستم این فرصت از من گرفته نشود.فقط همین یکبار.حس ریز  و فراری  بود توی تاریکی.نمی توانستم بگیرمش.هر لحظه ممکن بود از هم بپاشد و همه چیز در دالان های تنگ و تاریک حافظه ام برای همیشه گم و گور بشود. التهابش کله ام را داغ کرده بود.مثل ذره ای در رگ هایم راه افتاده بودم و به سرعت می رفتم تا بلکه برسم. فقط برسم.

ناگهان گیرش آوردم در چند ثانیه هوشیاری که خواب را به کل از سرم پرانده بود.حسی بود که سخت به درک می آمد.فهمیدم این خود میل است که برایم تازه است نه چیزی که داشتم دنبالش می گشتم.همین میلی که درست نمی شناختمش اما از جنس زندگی بود.خود زندگی بود.در من بود و بیدار بود و می توانستم ببینمش.


ماه کامل میشود | فریبا وفی | نشر مرکز 

.

«...آدم ها در نقطه خاصی به هم وصل میشوند.مهم نیست چه جوری باشند.مهم آن نقطه است.»


ماه کامل میشود | فریبا وفی | نشر مرکز

گاهی اوقات ترس ونگرانی رویاهایم را می پراند.یکباره آینده را از دست می دادم.نمی توانستم به آن فکر کنم.در جایی از زمان گم و گور می شد و خودش را نشان نمی داد.برای اولین بار در زندگی ام ناتوان شده بودم از فکر کردن به آینده.مثل از دست دادن نیمی از عمر بود.


ماه کامل میشود | فریبا وفی | نشر مرکز