شَهر یک نَفَره

- «میگن خدا هر چقدر بنده شو بیشتر دوست داشته باشه،سختی های بیشتری رو تو زندگیش قرار میده..کم نیار،از این نظر به قضیه نگاه کن..»
+ «دلم میخواد در گوشش بگم تو این روزا کمتر دوستم داشته باشه..من براش بنده خوبی نبودم و نیستم..»
چه ذوق ها،خنده ها و جیغ هایی که در دلمان خانه نکرد..به راستی که ما آبستن تمام خوشحالی های جهان بودیم:)

پ.ن1:شکر خدایی که برای عروس شهرمان زیباترین ساقدوش بود.
پ.ن2:روی ماه خداوند را ببوس.

نمی دانم چرا به دلم افتاده که همین حالا در هواپیما نشسته ای و داری برمیگردی ایران.گرچه تو همیشه میگفتی دل من چرت و پرت زیاد می گوید شاید این هم از همان چرت و پرت هاست.اما چقدر دوست داشتم سراغ موهایم را می گرفتی. و آن وقت من برایت می گفتم در همان یازده ماه پر اشک لعنتی چطور یک بار بلند شدم و قیچی را ورداشتم و از بیخ چیدم شان.مثل پری کوچولوی دریایی،فانتین مادر کوزت و خیلی بدبخت های دیگر! و من بدبخت تر بودم چون حتی نمی توانستم با این موها بده بستان کنم!اما چیدن شان انگار تو را از من دور می کرد! تویی را که روزی این موها تنها چیزی بود که تحسین شان می کردی و دوست داشتن شان را به زبان می آوردی.


مالیخولیای محبوب من | بهاره رهنما | انتشارت نگاه

اصلا من نمی فهمم این چه دکتری است که هنوز بعد از چهار سال نفهمیده که من عاشق همه چیزهای ممنوع عالم هستم!مثل خود تو که هنوز هم نمی دانم اگر برایم قدغن نبودی باز هم همین قدر روانی ات می شدم یا نه؟


مالیخولیای محبوب من | بهاره رهنما | انتشارات نگاه

مدت هاست که شده ای اولین فکر هر صبحم و آخرین فکر هر شبم.


مالیحولیای محبوب من | بهاره رهنما | انتشارات نگاه

دهمین روز از دی ماه هزارُ سیصدُ نودُ شش بنشیند کنج خاطرم و از یاد نبرم این روز مهم و تصمیم مهم تری را که گرفتم..

+یکی از میتوانم ها و میشود ها انجام شد:)  

از یک جایی به بعدکه خاطرم نیست کجابود،تصمیم گرفتم تمام بالا و پایین های زندگی که نوک انگشتانم هم بهشان نمیرسد را بپذیرم.صبور نبودم،هنوز هم نیستم.اما سکوت کردن را از بَرم.اینکه با پشت دست بزنم پشت بغض هایم و سکوت کنم،بِدوم و نَرسم و سکوت کنم.طلب کنم و دورشود و سکوت کنم.درخواست انصراف از دانشگاه را بدهم و نگذارند و سکوت کنم.شنبه و یکشنبه های قزوین و سرمای طاقت فرسا و تنهایی هاش با وجودم عجین شوند و سکوت کنم.صبور نبودم.هنوز هم نیستم.خسته م اما.از هیچ گهی نشدن.از اینکه در کودکی به خودم قول دادم و بدقولی کردم.اینکه روزی بروم دیزنی لند را از نزدیک ببینم و نرفتم وندیدم.اینکه استاد موسیقی م آدم حسابی باشد و بیشتر از قبل ترغیبم کند برای ادامه دادن و پس نکشیدن که آدم نبود چه برسد به حسابی اش.اینکه هی بخواهم روزها کش بیایند و به شبانه روز 10 ساعت دیگر اضافه شود،آن هم تا چشمانت را روهم میگذاری،با پوزخندی نه چندان دلچسب مواجه میشوی و رنگ سیاهی که هر روز زودتر از روز قبل،به آسمان پاشیده میشود.صبور نبودم.هنوز هم نیستم.اما ته ته دلم،آنجا که تا کم آوردن و زدن زیر همه چیز صد قدم فاصله دارد،امید دارم.نه واهی،که واقعی.امیدی که میگوید میتوانی.میشود.میشنوم.اما این بار صدای خودم را.میتوانم.میشود.

مِن بعد باید از هق هق هایی که از شدت عصبانیت توی گلویم یکی پس از دیگری مثل توپ منفجر میشوند هم بترسم. هق هق های لعنتی ای که قشنگترین تابلوی اتاقم،همانی که با پونز های رنگی رنگی به دیوار وصل ش کرده بودم را از دستم گرفتند،کوبیدند روی صندلی.نه یکبار و دوبار.سه بار؟نمیدانم،به شمارش عدد نرسید.یعنی فرصت نشد.به خودم که آمدم،من بودم و جای خالی اش و سردردی که امانم را گوش تا گوش بریده بود.

دلم هر لحظه از نبودِ بودن ها بیشتر مچاله میشود..

من هم مثل خیلی از کودکانی که زور میزنند استرس اول مهر و رفتن به مدرسه را در چشم و گوش و حلق خود پنهان کنند،استرس اول مهر را در چشم و گوش و حلق خود پنهان میکنم.برگه های انتخاب واحد و کارت موقت دانشجویی را کنار گذاشته م.مقنعه ام را شسته م.مانتو ام را اتو کرده م.نیاز به خرید کفشِ نو نداشتم.به نظرم انتخاب یک جفت کفش مناسب از کمد کفایت میکند.طوری آمار روان نویس های رنگی ام را میگیرم و می شمارم شان که انگار بخواهم آنها را سر اینکه «به نام خدا» را در ابتدای دفتر چهل،شصت یا هشتاد برگ بنویسم،سردرگم کنم.با این حال هنوز هم معتقدم حتی در صورت وارونه شدن دنیا،حاضر نیستم به دوران تحصیل در مدرسه برگردم.مدرسه،همیشه برای من مثل یک زندان بوده و هست.اما حالا بعد از اتمام دوران خفقان تحصیلی در مدرسه و گذراندن چهار سال نسبتا دلچسب کارشناسی در دانشگاه،با شروع مقطع ارشد،تمام سعی م را به کار میگیرم تا استرس اول مهر را در چشم و گوش و حلق خود پنهان کنم.