شَهر یک نَفَره

«ببین ناامیدی اولِ همه کارهاست.اول از همه چیز و همه کس می بُری.بعد تک و تنها می شوی.ناامید،بدبخت،مفلوک.اینجا که می رسی تازه آن وقت همه انرژی ات برمیگردد به خودت.»


ماه کامل میشود | فریبا وفی | نشر مرکز

هیچ کاری بی معنی تر از این نیست که بخواهی برای کسی که برایش مهم نیستی از خودت بگویی.


ماه کامل میشود | فریبا وفی | نشر مرکز

بعد از گذشت پنج سال،هنوز از تاریخ هفت/تیر میترسم..

مزخرفترین و چرندترین برنامه اجرایی سیستم آموزشی کشور با شعار:«بعد از دوازده سال جان کندن،بیا و طی چهار ساعت سرنوشتت را بساز»  

"رفتن" در خوشبینانه ترین حالت ممکن هم اگر اتفاق بیفتد،آبستن تمام بغض هایی ست که یک زمان گمان میکردی در زندگی جا گذاشته شده اند و تو گذشته ای و حالا دم "رفتن" بیخ گلویت را چسبیده اند..

+اگر بخواهم دریک جمله این فیلم دوست داشتنی را توصیف کنم: داستان در آغوش کشیدن رنج ها..

+موسیقی متن بی نظیر این فیلم  را به هیچ وجه نباید از دست داد:)

زمانی که انگشت به انگشت غرق در حساب و کتاب سن و سال بچه های فامیل که قرار بود بزرگ شوند و مایی که بزرگتر-اینکه مثلا دختر خاله کوچکم در سنِ فلانِ من،فلان ساله میشود-بودم،فکرش را هم نمیکردم که چند سال بعد که من فلان ساله شدم، در کنار اویی می نشینم که حالا بزرگ شده و مُصر است که هر بار هم را میبینیم،من را در گونی سوالات ناتمامش بیندازد و تا جان در بدن دارد این گونی را آنقدر بچرخاند تا نهایتا تصمیم بگیرم روی آن انگشت های محاسبه گر خوش ذوق بالا بیاورم.دروغ چرا اما گاهی اوقات کم می آورم.اینکه باید حواسم را جمع کنم تا پاسخ صحیح به سوالاتش بدهم و واکنش هایی مثل خنده یا عصبانیت نشان ندهم چون با اولین حرکت دفاعی دوران بلوغ روبرو میشوم "بغض یا گریه ناگهانی".از طرفی دوست دارم به او بفهمانم که سوالاتش را بدون هیچ ترسی درمیان بگذارد چرا که پنهان کردن هیچ وقت به او کمک نخواهد کرد.اینکه همیشه در زندگی اش "حریم"را  در رابطه خود نسبت به دیگران و بالعکس رعایت کند.اینکه خودش را سانسور نکند و کمی جرات به خرج دهد تا بتواند در مواقع لزوم از خودش و خواسته اش دفاع کند.اینکه تمامی دختران این سرزمین در نوجوانی عاشق میشوند و جوری که فقط خودشان میفهمند،آن را قبول دارند پس او هم حق دارد که دوست داشتن را تجربه کند.حق دارد خطا کند،خطایش را بپذیرد و شانه خالی نکند و با اعتماد و در زمانی که درکش را پیدا کرد،آن را خط بزند.دروغ چرا اما گاهی اوقات کم می آورم.چون نمیدانم با چه زبانی به او بگویم که بیشتر از هر چیزی در زندگی مسئول است که مراقب و محافظ خود باشد.خودِ خودِ خودش.

Once Melody left me, it dawned on me,looking out at all those wonderful city lights, that I was just one of those millions of city lights,a tiny little pixel,buried within the white noise of life,blinking on for just a brief second in time.I didn’t want to be a martyr,I wanted to be nobody.And I walked out of that apartment with only the clothes on my back.To become nobody.

با کنجکاوی سعی داشت اجزای تشکیل دهنده خانه را زیر ذره بین خود بگیرد تا اینکه یکهو بی مقدمه با صدای بلند گفت:«کجای خونه ای وقتی با هم تماس تلفنی داریم؟»برای لحظه ای انگار یک نفرعبور جریان خون از رگهایم را متوقف کرد.کِی پرنده خوشبختی آمده بود روی شانه م و در سکوت لانه کرده بود و من متوجه حضورش نشده بودم؟

+مجموعه یادداشت هایی که از دل خودِ خودِ نویسنده برآمده؛نویسنده ای که در نوشتن،جسارت دارد و به طرز عجیبی بلد است هر از گاهی نوک انگشتش را  روی قلب خواننده بگذارد و بی هوا کمی قلقلکش بدهد تا او را از غرق شدن احتمالی نجات دهد.

یکی هم نیست که بگه: "تو بخواب،هر وقت رسیدیم بیدارت میکنم"