از یک جایی به بعدکه خاطرم نیست کجابود،تصمیم گرفتم تمام بالا و پایین های زندگی که نوک انگشتانم هم بهشان نمیرسد را بپذیرم.صبور نبودم،هنوز هم نیستم.اما سکوت کردن را از بَرم.اینکه با پشت دست بزنم پشت بغض هایم و سکوت کنم،بِدوم و نَرسم و سکوت کنم.طلب کنم و دورشود و سکوت کنم.درخواست انصراف از دانشگاه را بدهم و نگذارند و سکوت کنم.شنبه و یکشنبه های قزوین و سرمای طاقت فرسا و تنهایی هاش با وجودم عجین شوند و سکوت کنم.صبور نبودم.هنوز هم نیستم.خسته م اما.از هیچ گهی نشدن.از اینکه در کودکی به خودم قول دادم و بدقولی کردم.اینکه روزی بروم دیزنی لند را از نزدیک ببینم و نرفتم وندیدم.اینکه استاد موسیقی م آدم حسابی باشد و بیشتر از قبل ترغیبم کند برای ادامه دادن و پس نکشیدن که آدم نبود چه برسد به حسابی اش.اینکه هی بخواهم روزها کش بیایند و به شبانه روز 10 ساعت دیگر اضافه شود،آن هم تا چشمانت را روهم میگذاری،با پوزخندی نه چندان دلچسب مواجه میشوی و رنگ سیاهی که هر روز زودتر از روز قبل،به آسمان پاشیده میشود.صبور نبودم.هنوز هم نیستم.اما ته ته دلم،آنجا که تا کم آوردن و زدن زیر همه چیز صد قدم فاصله دارد،امید دارم.نه واهی،که واقعی.امیدی که میگوید میتوانی.میشود.میشنوم.اما این بار صدای خودم را.میتوانم.میشود.