مِن بعد باید از هق هق هایی که از شدت عصبانیت توی گلویم یکی پس از دیگری مثل توپ منفجر میشوند هم بترسم. هق هق های لعنتی ای که قشنگترین تابلوی اتاقم،همانی که با پونز های رنگی رنگی به دیوار وصل ش کرده بودم را از دستم گرفتند،کوبیدند روی صندلی.نه یکبار و دوبار.سه بار؟نمیدانم،به شمارش عدد نرسید.یعنی فرصت نشد.به خودم که آمدم،من بودم و جای خالی اش و سردردی که امانم را گوش تا گوش بریده بود.