... و من که در آستانه پذیرش دردی هستم که قرار است در آینده صاحب بخشی از زندگی ام شود.
حتی یک لحظه گذرا هم حضورش،آمدنش، رفتنش و سرگردانی هایش در کوی و خیابان ها، و خرامیدنش در راه هایی که او را به قیس می رسانیدند، ساده و آسان تلقی نکرده بود؛ و در همه حال و در ورطه های گوناگون تخیل و اندیشه های قیس؛ همواره او مقامی مطمئن و محترم می داشت؛ و آمدنش... آی! زیبا بود و به قامت، یا قیس چنانش دیده بود! اما بود. چشمانش، لبانش و صدایش. چون از در به درون پا نهاد بی اختیار به خود گفته شد «آمد! خودش است او؛ همان که سالیان سال چشم به راهش داشته بوده ام! ممکن است، چنین اتفاقی ممکن است رویا نباشد؟!» نبود. رویا نه؛ خودش بود. با هفده بهار آمده بود در گلوگاهِ به هنگام شهریور، فصلی که بسیار دوست می داشتش قیس، با خونِ روشن ِ زیر پوست گونه ها و ذکاوتی کودکانه در مردمک چشم هایش و نیرویی برجهنده در قفسه سینه، چنان که مهار آن به دشواری میسر می نمود.
سُلوک | محمود دولت آبادی | نشر چشمه
و قیس هرگز ندانست و هنوز هم نمی تواند بداند چه حس عجیب و ساده ای از رفاقت و یگانگی را به او منتقل می کرد. آن نگاه که یکپارچه پر می شد از رضایت و از زلالی های عاطفه عمیق انسانی. این احساس را هنوز هم دارد که در چشم های او نه هیچ نشانی از ریا نبود، بل چنان سپاسمندی روشنی را عرضه می داشت که مرد را مثل یک طفل به وجد می آورد.
سُلوک | محمود دولت آبادی | نشر چشمه
او می فهمید،جزیی ترین حالت ها و گذراترین آنات مرد را عمیقا حس می کرد و می فهمید. پس، دست می گذاشت بر پشت دست قیس و آرام می فشردش. لحظه بسیار کوتاه و گذرا بود، اما چنان بود که احساس شود تمام ذرات حواس خودش را دستادست به سلسله اعصاب مرد منتقل کرده است.بگذارید همه ایام پاییز انگاشته شود و تمام زمان ها مقطع غروب، بعد از ظهر تا غروب؛ و تمام فواصل مسیری که از مرکز شهر می گذشت و یکسر پیش می رفت تا جنوب، جنوبی ترین پل قدیمی شهر
سُلوک |محمود دولت آبادی | نشر چشمه
کتاب "جستارهایی در باب عشق" را میخوانم و بعد از خواندن هر فصل با خودم تکرار میکنم "حیف". موضوع کتاب، دلنشین و دوست داشتنی ست اما با ترجمه ضعیف. خیلی ضعیف. اگر مسلط به زبان انگلیسی هستید، از خیر کتاب فارسی بگذرید و مستقیم بروید سراغ زبان اصلی و جملات کتاب را با جان و دل لمس کنید.
بعضی شبها بعد از افطار حوالی ساعت 10-11 شب به مامان میگم بریم بالا؟ و اون هم در کسری از ثانیه قبول میکنه.نیم ساعت رو پشت بوم تو تاریکی زل میزنیم به آسمون.به هر زوری که شده تلاش میکنیم اون مستطیل باقی مونده بین ساختمون های روبرومون که راهشو به چراغ های ریزه میزه تهران میرسونه،پیدا کنیم.راه میریم و من حرف میزنم.از هر دری.یه بار از جریمه شدن "شین" وسط خیابون میگم،یه بار از عشقم به زبان روسی،یه بار از دلتنگی م میگم،یه بار دیگه از هجوم فکرها و استرسها به سرم.به خودم که میام،میبینم حرف زدنام زیاد شده. از اونجایی متوجه میشم که مامان میگه کمرش داره درد میگیره و باید برگردیم خونه.من میمونم و شروع دلتنگی برای آرامش شبی که اگر زنده باشم بعدا نصیبم شه.