بعضی شبها بعد از افطار حوالی ساعت 10-11 شب به مامان میگم بریم بالا؟ و اون هم در کسری از ثانیه قبول میکنه.نیم ساعت رو پشت بوم تو تاریکی زل میزنیم به آسمون.به هر زوری که شده تلاش میکنیم اون مستطیل باقی مونده بین ساختمون های روبرومون که راهشو به چراغ های ریزه میزه تهران میرسونه،پیدا کنیم.راه میریم و من حرف میزنم.از هر دری.یه بار از جریمه شدن "شین" وسط خیابون میگم،یه بار از عشقم به زبان روسی،یه بار از دلتنگی م میگم،یه بار دیگه از هجوم فکرها و استرسها به سرم.به خودم که میام،میبینم حرف زدنام زیاد شده. از اونجایی متوجه میشم که مامان میگه کمرش داره درد میگیره و باید برگردیم خونه.من میمونم و شروع دلتنگی برای آرامش شبی که اگر زنده باشم بعدا نصیبم شه.