دیروز که با تنی یخ بسته و دستان قرمزِ پوست ترک خورده بعد از چهل و پنج دقیقه یک تاکسی دلش به رحم آمد و به داد ما رسید،باور نمیکردم فردی که در دوقدمی من ایستاده،به خاطر فرهنگ نادرست مردم در مترو،حاضر است چهل و پنج دقیقه در سرمای تجریش بلرزد ولی تصور نکند که بعد از چهل و پنج دقیقه میتواند در خانه ش یک چای درست و حسابی وگرم،خودش را مهمان کند.بعد از محبت راننده مِن باب سوار کردن سه مسافر منجمد شده،قصد کرده بودم فردی که در دوقدمی ام ایستاده را با دستان خودم خفه کنم تا اینکه هندزفری اش را به ما معرفی کرد:این لِفته و این رایت.من به خانم یا آقای رایت سلام کردم و با احترام آغشته به حرص چپاندم توی گوشم.بعد از چند لحظه همان فردی که تا نیم ساعت قبلش در دوقدمی م ایستاده بود و قصد داشتم خفه ش کنم،با موزیکی که برایمان گذاشت گند زد به سیستم خشم وجودم."یادِ یار" حجت اشرف زاده چیز کمی نبود.گفتم:خیلی قشنگه..به آدم آرامش میده..مرسی.گفت:موسیقی که توکافه پخش می شد رو شنیدید؟تا آمدم بگویم بله بسیار عالی و خوش رنگ و دلنشین بود،"میم" عزیز،دوست نازنینم گفت:وا..مگه آهنگی پخش کردین؟حالا بعد از چهل و پنج دقیقه کنار آن فردی که قصد خفه کردنش را داشتم،حس رضایت داشتم.ترانه خیلی از آهنگ ها را از خوانندگان مختلف حفظ بود و با تمام لذت برای مان شعر میخواند،برای خواندن پیام های توی این باکس گوشی اش از ما اجازه میگرفت.آدم ها را می دید،نگاهشان را میخواند.بعد تر که برایمان حرف زد،فهمیدم که برای اکثر دور و بر و اطرافیانش وقت میگذارد.با جدیت گفت که برای خرید کادوی ولنتاین برای "او"یش یک ماه وقت گذاشته.بعد ازیک ساعت و نیم گشت و گذارمان که درنهایت به میدان انقلاب ختم شد،با خود گفتم "ای کاش به خفه کردن ش فکر نمیکردم و او را از مرگ احتمالی نجات می دادم".