وقتی سردر خوابگاه را رد میکنی،یعنی زمانی که کارت دانشجوییت را با مصیبت فراوان از میان خرت و پرت های زیپ کنار کیف پیدا میکنی و آن را روی گیت قرار می دهی،خانم حراست از پشت پنجره مربعی،لبخندی نه چندان گشاد تحویلت می دهد که "خب،می تونی بیای تو"؛در این زمان باید از بین دوراهی بعد از سردر،یک راه را انتخاب کنی که از قضا من و "ر" همیشه طولانی ترین راه را انتخاب میکنیم.حس میکنم خدا آن قسمت از آسمان را با روسری ستاره ها پوشانده و چه لذت بالاتر از اینکه روسری ستاره ها روی سرت باشد."ر" در شب گردی سه شنبه شب هایمان،در اولین پیچ منتهی به ساختمان خوابگاه،گوشه ای می ایستد و دوکف دستش را روی هم فشار میدهد،بعد سرش را بالا نگه میدارد تا روسری ستاره ها را با تلسکوپ نامرئی چشمانش،دقیق تر از همیشه ببنید،حدود چهل ثانیه(کمتر یا بیشترش را به یاد ندارم) چشمانش را میبیندد،آرزو میکند و بعد از رفت و برگشت کوتاه اکسیژن به ریه هایش،می گوید برویم. این ها را نگفتم که مغزتان از حرف هایم باد کند یا خسته تان کنم.خواستم بگویم هنوز هم هستند آدم هائیکه کنار شلوغی های روزگار،اعتقاد های قشنگ و نابشان را هیچ زمان فراموش نمی کنند.