مهتاب:علی من یه چیزی تو سرمه که باید بهم بگی.ما چند ماه باهم بودیم.چی شد تصمیم گرفتی راستشو بگی؟
علی:دیروز که تو اون رستوران بین راهی بودیم،تو یه جوک گفتی،بعد انقدر خندیدی غذا ریخت رو آستین ات.رفتی آستین ات رو بشوری،یه 2-3 دقیقه طول کشید. من تو همه اون 2-3 دقیقه به پالتوت،به کیف ات،به قاشق ات که اون جوری کنار بشقاب ات گذاشته بودی،به عروسک جا سوئیچی ات،حتی به هوای نفست که اونجا رو پرکرده بود فکر می کردم.بعد احساس کردم تو اولین آدمی هستی که انقدر بهم نزدیکه،انقدر راحت زندگی میکنه،حرف میزنه،می خنده،برای همین نمی خواستم دیگه به این دروغ ادامه بدم.
مهتاب:علی،من از اینکه با کسی زندگی کنم که ظرف چند ساعت چند بار غافلگیرم کنه می ترسم.باید فکر کنم،فقط همینه،چیز دیگه ای هم نیست.
مهتاب:علی،من از اینکه با کسی زندگی کنم که ظرف چند ساعت چند بار غافلگیرم کنه می ترسم.باید فکر کنم،فقط همینه،چیز دیگه ای هم نیست.