شَهر یک نَفَره

نوشتن،پرنده ای بود که چندین ماه توی سرم زندگی کرد.به من اعتماد کرده بود که خانه اش،لانه اش را روی مغزم ساخت.به گرمای سرم عادت کرده بود که بچه های کوچک و ریزه میزه اش را به دنیا آورد.اما حس می کنم خیلی وقت است که صدای پای گنجشکک هایش را نمیشنوم.مغزم مثل سرمای بی رهم زمستان سرد است و ترسیده ام،نکند پرنده به من بی اعتماد شده.نکند جای بهتری را پیدا کرده،خانه اش را برده باشد.