دیشب که آن فیلم لعنتی را دیده بودم و دلم گرفته بود و تا ناکجا خودم را از شر هق هق گریه زیر پتو پنهان کرده بودم،به شبی فکر کردم که پیام داد «گریه هاتو کردی؟» و من چقدر تعجب کرده بودم و او را خنگ فرض کرده بودم که این چه سوال مسخره ای ست؟آخر شب وقت خوابیدن است نه گریه و اشک و آه.اما همین دیشب فهمیدم که من خنگم.خنگ بودم که حرفهایش را جدی نگرفته بودم و خنده مضحکانه ای زده بودم.همین دیشب بود که از شدت حساب و کتاب کردن و فکر کردن به آینده م سر درد گرفتم.فکر کردن به آینده چرت ترین کاری ست که میتواند مثل یک سوهان مغزم را فرسایش دهد.خصوصا منی که به خاطر چیزهایی که هیچ وقت برایم اولویت نبودند،روهایم را به باد سپردم.