شَهر یک نَفَره

۱۷ مطلب با موضوع «لذت ورق زدن کتاب» ثبت شده است

حتی یک لحظه گذرا هم حضورش،آمدنش، رفتنش و سرگردانی هایش در کوی و خیابان ها، و خرامیدنش در راه هایی که او را به قیس می رسانیدند، ساده و آسان تلقی نکرده بود؛ و در همه حال و در ورطه های گوناگون تخیل و اندیشه های قیس؛ همواره او مقامی مطمئن و محترم می داشت؛ و آمدنش... آی! زیبا بود و به قامت، یا قیس چنانش دیده بود! اما بود. چشمانش، لبانش و صدایش. چون از در به درون پا نهاد بی اختیار به خود گفته شد «آمد! خودش است او؛ همان که سالیان سال چشم به راهش داشته بوده ام! ممکن است، چنین اتفاقی ممکن است رویا نباشد؟!» نبود. رویا نه؛ خودش بود. با هفده بهار آمده بود در گلوگاهِ به هنگام شهریور، فصلی که بسیار دوست می داشتش قیس، با خونِ روشن ِ زیر پوست گونه ها و ذکاوتی کودکانه در مردمک چشم هایش و نیرویی برجهنده در قفسه سینه، چنان که مهار آن به دشواری میسر می نمود.

سُلوک | محمود دولت آبادی | نشر چشمه

و قیس هرگز ندانست و هنوز هم نمی تواند بداند چه حس عجیب و ساده ای از رفاقت و یگانگی را به او منتقل می کرد. آن نگاه که یکپارچه پر می شد از رضایت و از زلالی های عاطفه عمیق انسانی. این احساس را هنوز هم دارد که در چشم های او نه هیچ نشانی از ریا نبود، بل چنان سپاسمندی روشنی را عرضه می داشت که مرد را مثل یک طفل به وجد می آورد.

سُلوک | محمود دولت آبادی | نشر چشمه

او می فهمید،جزیی ترین حالت ها و گذراترین آنات مرد را عمیقا حس می کرد و می فهمید. پس، دست می گذاشت بر پشت دست قیس و آرام می فشردش. لحظه بسیار کوتاه و گذرا بود، اما چنان بود که احساس شود تمام ذرات حواس خودش را دستادست به سلسله اعصاب مرد منتقل کرده است.بگذارید همه ایام پاییز انگاشته شود و تمام زمان ها مقطع غروب، بعد از ظهر تا غروب؛ و تمام فواصل مسیری که از مرکز شهر می گذشت و یکسر پیش می رفت تا جنوب، جنوبی ترین پل قدیمی شهر

سُلوک |محمود دولت آبادی | نشر چشمه

 و دل نمی خواست نگاه از او برگیرد

سُلوک | محمود دولت آبادی | نشر چشمه 

مسواک را از دهانم کشیدم بیرون زل زدم به کف دهانم.کورمال کورمال رد چیزی را توی ذهنم دنبال کردم.از جایم تکان نخوردم.نمی خواستم چیزی مانع کارم بشود.آرزو کردم دنیا بایستد تا من بروم به جایی که نمی دانستم کجاست. باید می رفتم.چاره ای نداشتم.با ذره ذره وجودم می خواستم این فرصت از من گرفته نشود.فقط همین یکبار.حس ریز  و فراری  بود توی تاریکی.نمی توانستم بگیرمش.هر لحظه ممکن بود از هم بپاشد و همه چیز در دالان های تنگ و تاریک حافظه ام برای همیشه گم و گور بشود. التهابش کله ام را داغ کرده بود.مثل ذره ای در رگ هایم راه افتاده بودم و به سرعت می رفتم تا بلکه برسم. فقط برسم.

ناگهان گیرش آوردم در چند ثانیه هوشیاری که خواب را به کل از سرم پرانده بود.حسی بود که سخت به درک می آمد.فهمیدم این خود میل است که برایم تازه است نه چیزی که داشتم دنبالش می گشتم.همین میلی که درست نمی شناختمش اما از جنس زندگی بود.خود زندگی بود.در من بود و بیدار بود و می توانستم ببینمش.


ماه کامل میشود | فریبا وفی | نشر مرکز 

.

«...آدم ها در نقطه خاصی به هم وصل میشوند.مهم نیست چه جوری باشند.مهم آن نقطه است.»


ماه کامل میشود | فریبا وفی | نشر مرکز

گاهی اوقات ترس ونگرانی رویاهایم را می پراند.یکباره آینده را از دست می دادم.نمی توانستم به آن فکر کنم.در جایی از زمان گم و گور می شد و خودش را نشان نمی داد.برای اولین بار در زندگی ام ناتوان شده بودم از فکر کردن به آینده.مثل از دست دادن نیمی از عمر بود.


ماه کامل میشود | فریبا وفی | نشر مرکز

«ببین ناامیدی اولِ همه کارهاست.اول از همه چیز و همه کس می بُری.بعد تک و تنها می شوی.ناامید،بدبخت،مفلوک.اینجا که می رسی تازه آن وقت همه انرژی ات برمیگردد به خودت.»


ماه کامل میشود | فریبا وفی | نشر مرکز

هیچ کاری بی معنی تر از این نیست که بخواهی برای کسی که برایش مهم نیستی از خودت بگویی.


ماه کامل میشود | فریبا وفی | نشر مرکز

+مجموعه یادداشت هایی که از دل خودِ خودِ نویسنده برآمده؛نویسنده ای که در نوشتن،جسارت دارد و به طرز عجیبی بلد است هر از گاهی نوک انگشتش را  روی قلب خواننده بگذارد و بی هوا کمی قلقلکش بدهد تا او را از غرق شدن احتمالی نجات دهد.