شَهر یک نَفَره

+ «وقتی بهم گفتی ازم دلخوری،امیدوار شدم»
- «به چی؟»
+«به اینکه هنوز دوسم داری.به نظرم وقتی کسی ازت دلخوره یعنی دوستت داره»
- «راست میگی.دوستت دارم.بیشتر از قبل»

«پستچی»،تنها نام یک کتاب نیست.پستچی،عاشق است،مهربان است،وطن دوست است،با غیرت است،مَرد است.میتوانی میان واژه های او و چیستا غرق شوی،نفست بند بیاید،بغضت بگیرد و در کسری از ثانیه پقی بزنی زیر خنده.صفحه اول کتاب نوشته شده «تقدیم به همه عاشقان جهان»،اما انصافا باید تقدیم میشد به همه کسانی که عاشقی را دوست دارند اما عاشق نشده اند،عاشقی را دوست دارند اما راه و رسمش را بلد نیستند.به راستی که جایی به وسعت کره مریخ در قلبم پیدا کرده ای چیستا بانوی یثربی.

هی نوشتم و پاک کردم.هی نوشتم و پاک کردم.اما نتوانستم با جملاتم «معرفت» یک استاد را با تمام وجود نشان دهم.بحث،بحث نمره نیست.بحث فقط و فقط بر سر شعور و اخلاق است.او با معرفت ترین استاد دنیاست.کسی که برای زحمت های دانشجوهایش ارزش زیادی قائل است و از این نظر درک بالایی دارد.ممنون که هستی بزرگوار.نقطه سر خط.


وقتی او را با تمام وجود،بَلَد است.بااینکه اطمینان دارد تا چند ساعت بعد،این سکوها انتظارِ بودنشان را می کشند.
+دیالوگ ها و موسیقی بی نظیر،از نقاط قوت آن است.اگر توانستید، دوبار این فیلم را ببینید.

اولین بار بود که یک نفر به صورت کاملا جدی پرسید:«دوستش داری؟»

اولین بار بود که به صورت کاملا جدی و بدون استفاده از گزینه بله یا خیر گفتم:«خیلی»


امشبِ تهران را هیچ دست کم نگیرید..
هر وقت خواستید درد و بلای زندگی را بالا بیاورید و از سوزش زخم تنهایی رها شوید،از میان سویی شرت هایتان گشادترینش را انتخاب کنید.آل استارهایتان را به پا کنید.هندزفری در گوش، خودتان را به بلوار کشاورز برسانید.هی راه بروید،هی بغض کنید،هی نفس بکشید.بعد که به میدان ولیعصر رسیدید،بال هایی را میبینید که در انتظارتان هستند.بالهایی که به شما اطمینان رهایی می دهند.بعد متوجه میشوید که دیگر بغض تان از جنس سنگ نیست،شاید یک هسته آلو در گلو که حالا دیگر خبری از آن نیست.
دیشب برایش در پیام نوشتم که فردا بیاید خانه مان به صرف یک عصرانه پاییزی.من چای زیاد خورده م.در مهمانی ها،کافه گردی ها،مجالس ختم و شادی.من حتی زیر باران هم چای خورده م.اما چای دارچین کنار رفیق،آبنبات گوشه لُپ است.آرام آرام آب میشود و طعم شیرینش بیش از پیش در وجودت حل میشود.
پاییز از نگاه خیلی از آدم ها فصل تحول است.اینکه تحول ایجاد شده فرد را به چه سمت و سویی میکشاند بستگی به «دل» فرد دارد.از حق نگذریم که اندکی از این تحول مسری هم به من سرایت کرده.مدتی است که بعد از رسیدن به خانه،با وجود حتی یک دنیا خستگی،دل، مرا میبرد به آشپزخانه و با تمام عشق برای خودم غذا میپزم.پریشب از شدت سرماخوردگی حاصل از آلرژی این فصل نارنجی پوش تصمیم به پخت سوپ سفید گرفتم.و جالب اینجاست که اعضای خانواده درمیانه بخش خاکستری مغزشان به دنبال دلیل منطقی بودند که این چه کاری است حالا با این وضعیت؟ اما نمی دانند که این تحول لعنتی مرده را سرپا می کند چه برسد به آدم سرما خورده فرت فرتی.از دیگر تحولات،شرکت در ختم صلوات و زیارت عاشورای ماه محرم است.آخ که چقدر حال خوب کن است. این صلواتهایی که با سکوتشان جلوی انجام کار خطا را از  آدم میگیرند.داشتم با خود فکر میکردم چقدر خوب است که یک سری عادات کوچک اما خوب را در زندگی مان نگه داریم .اینکه هر روز درکنار سایر کارهای روزانه و مشغله های فکری،کمی برای خواندن کتاب های روانشناسی با نویسنده های کاردرست وقت بگذاریم.یا هر روز در حد چند صفحه از رمان مورد علاقه خود را بخوانیم و علامت بزنیم که یادمان نرود تا فردا ادامه آن را بخوانیم.یا هر کاری که به ذهنمان خطور میکند و حس میکنیم با انجام آن حتی ده دقیقه می توانیم حس خوبی داشته باشیم.بیاید به اندازه چند قدم با «دل» همراه شویم و به حرفهایش گوش دهیم.

+فروشنده،فیلم ارزشمندیست که روان انسان را همچون خمیر وَرز و شکل میدهد،به گونه ای که تا نیم ساعت بعد از اتمام فیلم،بین خودت و هجوم افکارت درگیری...