مثل بچه هایی که از تمام شدن تعطیلات بیزارند و با دیدن تبلیغ فیلم های تلوزیونی که در سیزدهم فروردین ماه پخش میشوند بغض توی گلویشان خیمه میزند،غمگین ام.راستش را بگویم.بیزارم از شنبه ای که هر چقدر دورش بزنم باز مرا پیدا خواهد کرد.از بیدار شدن های شش صبح و پخش شدن آلارم با صدای خواننده ای که نمیدانم اول هر صبح چه میگوید که من در مقابل،خفه شویی نثارش میکنم و تنم را به زور از تخت جدا میکنم.از شبهایی که با روح و جسم خسته روی مبل می افتم و برای بار نمیدانم چند هزارم به مامان تاکید میکنم که دیگر فردا سرکار نخواهم رفت.اما او و حتی دیگران نمیدانند «ناچار بودن»چه دردی دارد.
تابحال ناچار شده ای کاری را انجام دهی که نه علاقه ای به آن داری و نه حق و حقوق درست و حسابی دارد و نه بیمه دارد و نه مرخصی و نه...؟!
اما من ناچار شده ام..
بعد از ماهها به این نتیجه رسیده ام که ناچاری تنها بیماری ست که درمان ندارد.تنها باید بمانی و آنقدر ادامه دهی تا بتوانی به مرور زمان آدمی که میخواهی در آینده شوی را آجر روی آجر بسازی.آرزوهایت که چندی پیش خواسته های تو از این زندگی بودند را محکم تر از قبل در آغوش بگیری و برای به وقوع پیوستن آنها بیشتر از قبل بدوی.میدانی چرا؟!چون تو ناچاری و ناچاری تنها بیماری ست که درمان ندارد.