مسواک را از دهانم کشیدم بیرون زل زدم به کف دهانم.کورمال کورمال رد چیزی را توی ذهنم دنبال کردم.از جایم تکان نخوردم.نمی خواستم چیزی مانع کارم بشود.آرزو کردم دنیا بایستد تا من بروم به جایی که نمی دانستم کجاست. باید می رفتم.چاره ای نداشتم.با ذره ذره وجودم می خواستم این فرصت از من گرفته نشود.فقط همین یکبار.حس ریز و فراری بود توی تاریکی.نمی توانستم بگیرمش.هر لحظه ممکن بود از هم بپاشد و همه چیز در دالان های تنگ و تاریک حافظه ام برای همیشه گم و گور بشود. التهابش کله ام را داغ کرده بود.مثل ذره ای در رگ هایم راه افتاده بودم و به سرعت می رفتم تا بلکه برسم. فقط برسم.
ناگهان گیرش آوردم در چند ثانیه هوشیاری که خواب را به کل از سرم پرانده بود.حسی بود که سخت به درک می آمد.فهمیدم این خود میل است که برایم تازه است نه چیزی که داشتم دنبالش می گشتم.همین میلی که درست نمی شناختمش اما از جنس زندگی بود.خود زندگی بود.در من بود و بیدار بود و می توانستم ببینمش.
ماه کامل میشود | فریبا وفی | نشر مرکز