با کنجکاوی سعی داشت اجزای تشکیل دهنده خانه را زیر ذره بین خود بگیرد تا اینکه یکهو بی مقدمه با صدای بلند گفت:«کجای خونه ای وقتی با هم تماس تلفنی داریم؟»برای لحظه ای انگار یک نفرعبور جریان خون از رگهایم را متوقف کرد.کِی پرنده خوشبختی آمده بود روی شانه م و در سکوت لانه کرده بود و من متوجه حضورش نشده بودم؟