این روزها به دختر بچه درونم نگاه می کنم بیشتر.دختر بچه ای که روز به روز نه مثل شکلات روی حرارت،بلکه مثل یخ در گوشه یک انبار خشک آب میشود.به چشم هایش نگاه میکنم که آخر شب ها نمناک است.به صورتش که با هرخنده توپی به سمت بغض ها پرتاب می کند.به دستانش که همیشه عرق کرده و سرد اند.به پاهایش که تنها با امید،می توانند کمی محکم تر از قبل راه بروند.به سکوت دخترکم گوش میکنم و دلم آتش میگیرد.دخترک تنهایِ من،که در بین اکانت های تلگرام دوستانش،با لبخند پهن،دو دستش را زیر چانه ش زده،مدتهاست به دنبال راه فرار است.فرار از آن انبار خشک.چقدر خوب است که تنها خدا از آشفتگی هایش با خبر است.چقدر خوب است که شما همان لبخند همیشگی توی عکس هایش را باور میکنید.