شَهر یک نَفَره

۲ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است

شب هایی که با صدای گرفته دسته های عزاداری خوابم می برد را بیشتر از تمام شبها دوست دارم

بارها و بارها به مامان گفته م که "پ"بچگی های دخترت است،او تک به تک استرس های دوران کودکی م را روی شانه های کوچکش به دوش می کشد.مثل من ازدرس متنفر است،فکر می کند که کسی او را دوست ندارد چون او کودک است و کسی برای حرفهایش تره خرد نمی کند.او غم هایش را کیسه کیسه،در خلوت میچپاند گوشه چشم هایش.او،خود من است،زمانی که برایش حرف میزنم که  تمام این سختی ها را گذراندم .او،خود من است، زمانی که چشمش به دوازده تا لب می افتد که یک ساعت تمام تکان می خورند بی آنکه مخاطبش یک کودک ده ساله باشد.او،خود من است،با این تفاوت که او بیشتر از سن کودکی من می داند،کم تر خطاهایش را می پذیرد،بیشتر از من به ریخت و قیافه ش اهمیت می دهد،ازانواع بابلیس های موی سر بگیر تا جدیدترین شیوه لاک زدن را ازبر است اما هنوز کمیتش در جدول ضرب ریاضی ساده لنگ می زند.درست است که او،خود من است.اما نگران آینده ای هستم که برایش رقم می خورد.گفته بودم  چندین و چند بار روحم شکسته تا بزرگ شدم؟